در سال 2003، اولیور فیلدز، گرافیست 38 ساله، به تازگی پدرش، هال، را به علت سرطان از دست داده است، پنج سال پس از مرگ مادرش، جورجیا. اولیور به طور طبیعی از نظر روحی غمگین است به دلیل روابطش با والدینش در دوران کودکی (به‌ویژه مادرش که دیدگاه خاصی نسبت به زندگی داشت) و مشاهده رابطه زناشویی سرد و تا حدی دور از هم آن‌ها، اما اکنون با از دست دادن‌های شخصی‌اش این غم بیشتر شده است. او وارد رابطه‌ای با بازیگر فرانسوی آنا می‌شود و امیدوار است که رابطه جدیدش با هال پس از مرگ جورجیا و دیدگاه جدید هال نسبت به زندگی، به او نشان دهد که چگونه در یک رابطه عاشقانه رفتار کند. پس از مرگ جورجیا، هال از کمد خارج شد و شروع به زندگی با روحیه‌ای تازه و رابطه‌ای آزاد با آندی، مردی بسیار جوان‌تر، داشت. رابطه اولیور با آنا موانع دیگری نیز دارد، از جمله سبک زندگی آواره او و اولیور که جک راسل تریر بسیار نیازمند هال، آرتور، را به ارث برده است.