ترس - نیکول واکر یک دختر ۱۶ ساله معمولی است؛ او دوست دارد خوش بگذراند و در رویای شاهزاده افسانه‌ای خود به سر می‌برد. وقتی او و بهترین دوستش مارگوت در یک مهمانی حاضر می‌شوند، نیکول با دیوید، یک پسرِ بزرگ‌تر و خلافکار، آشنا می‌شود. همه چیز به خوبی پیش می‌رود و نیکول و دیوید با هم وارد رابطه می‌شوند. خانواده نیکول از دیوید خوششان می‌آید و او تصمیم می‌گیرد که آنقدر دیوید را دوست دارد که یک شب پس از قرار، خود را به او بسپارد. با این حال، به محض اینکه رابطه آنها رسمی می‌شود، دیوید تبدیل به یک دوست پسر حسود و مالک‌طلب می‌شود. او حتی یکی از دوستان پسر نزدیک نیکول را کتک می‌زند وقتی می‌بیند که او در پایان مدرسه نیکول را در آغوش گرفته است. پس از این اتفاق تلخ، نیکول دیگر نمی‌خواهد دیوید را ببیند، اما او تمام تلاش خود را می‌کند تا مطمئن شود نیکول دوباره او را می‌پذیرد. به زودی نیکول او را می‌بخشد و به نظر می‌رسد همه چیز دوباره به خوبی پیش می‌رود، تا اینکه یک وضعیت ناخوشایند که شامل بهترین دوست نیکول، مارگوت، می‌شود، باعث می‌شود نیکول و دیوید دوباره از هم جدا شوند. این بار دیوید هیچ ریسکی نمی‌کند و نمی‌خواهد از نیکول دور بماند، بنابراین او و دوستانش به خانه خانواده نیکول می‌روند و تلاش می‌کنند او را با خود ببرند. آیا دیوید موفق می‌شود نیکول را به دست آورد، یا نیکول و خانواده‌اش می‌توانند در برابر او مقاومت کنند و از شر میل بیمارگونه دیوید به نیکول خلاص شوند؟